به جای زلف لیلی بید مجنون را تماشا کن…

آسمان ، ابر ، دریا ، موج و رود چشمه ، کوه ، سنگ ،صحرا ، جنگل درخت این واژگان جملگی نماد یک فکر هستند یک عقیده. هر کدامشان به سبب موضوعی آدمی را به چالش فرا میخواند اما من با همه ی آنها تفاوت دارم.

هر کجا، در هر جمله ، در هر بیت که نام من به گوشتان می‌خورد بی اختیار یاد شیدایی و جنون عشاق می‌افتید. یاد جنون بی پایان عاشقی که زیر چتر های آهنین من مأوای دل بیقرار خود را می یابد.

آری درست است من همان درختی هستم که شاهد جنون مجنون های دوران‌ها بوده ام همان درختی که من را همگان به نام« بید مجنون» آشنا هستند.

اما نمی‌دانم چرا آدمیان این شاخ و برگ های پریشان مرا که با نسیم مواجند و با باد رقصان، به حال دیوانگان مانند می کنند .؟!!

شاید اگر من نیز همانند کاکتوس گونگان بخیل بودم و اجازه تکیه کردن بر جانم را به کسی نمی دادم، همگان مرا می ستودند. یا شاید هم اگر مانند سرو مغرور ، سر به فلک می کشیدم و چشم بر زیرین ها می بستم مورد ستایش خیلی ها بودم.

شاید هم اگر مثل آن درختان میوه ای بودم که تنها شاهد شادی آدمیان اند جملگی دورم حلقه می‌زدند .

دوست ندارم مانند آنها باشم بلکه من می خواهم سنگ صبور آدمیان باشم تا همه بتوانند برای لحظاتی هم که شده زیر سایه من با خود خلوت گزینند .

من وجود خویش را دوست دارم و هرگز به تغییر نیندیشیده ام و نخواهم اندیشید.

برگ های مواج و شاخه های رقصانم را دوست دارم، کهنسالی ام را دوست دارم.

اما…..

اما می خواهم چیزی را که سالهاست از همگان پنهان میکردم را اکنون آشکار کنم.

راست می گویند که شاخه‌های پریشان من نشانی از مجنون ها بوده است؛ به یاد دارم روزی را که مردی دیوانه از جنون خود به جان شاخه های این بید بی جان افتاد و آنگاه آشفتگی های شاخه هایم را دو چندان کرد. زان پس غم هایی که من به دل داشتم توان نو شدن را از من گرفت و من بدین گونه به زندگی خویش ادامه دادم.

لیک ای جوانان دردهای این روزگار با آن که کمر مرا خم کرد اما هنوز پر غرور پابرجا هستم پس بدان و بیندیش و بیاموز استواری را از من بیاموز.

دشواری های روزگار روزی به آسانی هایی بدل خواهد گشت پس می بایست استوار ماند و به جنگ دشواری های روزگار رفت. پس بجنگ این ستیز توست که شادی ها و آسانی ها را در پی دارد. ای جوان بجنگ و شکیبا باش.

بجنگ تا روزی نیاید که تو را نیز چو من مجنون بنامند، بجنگ تا دشواری های روزگار یارای برابری و چیرگی بر تو را نداشته باشد.

با این حال شاید روزی برسد که تو یارای چیرگی بر دشواری های روزگار را نداشته باشی و در برابر آن ها سر تعظیم فرود آوری بدان که آن روز ، روز مرگ توست…

من که چندین سال است که در این محبس تنهایی در زمین نامرد ، اسیر روزگار بی رحم شده‌ام باز خوشحال و مسرورم که هنوز روز تسلیم من فرا نرسیده.

از من بیاموز ای جوان خردمند، از من بیاموز هنوز هم که هنوز است تکیه گاهم. هنوز هم که هنوز است سنگ صبورم…. هنوز هم که هنوز است……

“دلنوشته ای از یک درخت استوار”

من معصومه اثباتی هستم ، نویسنده و وبلاگ نویس. دارای مقام برگزیده کشوری در جشنواره فرهنگی هنری رشته وبلاگ نویسی هستم ، فعال و علاقمند در حوزه ادبیات
نوشته ایجاد شد 20

4 دیدگاه در “به جای زلف لیلی بید مجنون را تماشا کن…

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته های مرتبط

متنی که میخواهید برای جستجو وارد کرده و دکمه جستجو را فشار دهید. برای لغو دکمه ESC را فشار دهید.

بازگشت به بالا