من،پاییز،تو…

به یاد عشق جاویدان پروردگار یکتا

به وقت عاشقی

پاییز را در تو دیدم ، پاییز را در تو شنیدم ، پاییز را در تو بوییدم و پاییز را در تو خلاصه کردم ؛ اینک پاییز را برای تو می سرایم .

ای یار هوای بارانی من ، تو نیز همچون من ببار ، چرا که بارش من مرا به رنگ خزان در آورده و از درد هجران تو ، چون پاییز ها گشته ام .

به درستی که پاییز سالیان دراز است به انتظار دیدار بهار بنشسته است؛گویی این انتظار انتهایی ندارد ، زین سبب زردین ها و نارنج ها ، بر سبزین های آن غالب گشته است.

من این پاییز بی جان را خویش و بهاران سبزین را ، تو میدانم .

سالهاست ، پاییز نظاره گر درختانی است که هم رقص ابر و بادند . هر بار آرزوی یک لحظه هم رقصی با بهار را دارد ای کاش میدانست تقدیر او را به فاصله از بهارش ناگزیر کرده است.

پاییز به دیوار دلش غم هجران حک کرده است ، زین سبب خود به دیواری بدل گشته است ، که عشاق بر تن خسته جانش، یادگاری می نویسند ، باشد که اندک غمی از دل آنان بزداید .

هر آنگاه که باران می بارد و قطره های باران با التماس خود را برشیشه اتاقک ماشین می‌کوبد دلم گریان می شود و از فرط بی قراری ، دوست دارم به تیرگی آسمان گرفته شب، پناه بَرم و بگریم از برای دلتنگی های پاییز ، آخر پاییز ،سالهاست که دلتنگ است . پاییز آمده است که ما را به عاشقی وا دارد و به وعده اش وفا می‌کند.

پاییز هم چون من یا شاید، من چون پاییز، کاری ندارم جز اینکه روزها دعا کنم و شبانگاه احیا بگیرم. آری دعا کنم…

اگر در خیابان های پاییز ، قدم بزنید به جاده‌ای کنار آن بر می خورید ، جاده مه آلود است ، بوی تلخ آتش به مشام می‌رسد ، آنجا برگهای خزان خش خش ندارند ؛ چرا که پاییز به باران آنها را نرم کرده است.

جلوتر روید و قدم زنید ،قدم زنید در پس کوچه های پاییز و همپای من به کوچه ی اول ، کوچه مهر رَسید. در مهر خش خش ، صدای پای خزان است. در را به روی حضرت پاییز ،باز کنید در آنجا بقالی فراق می فروشد.

آن سو می روی ، به کوچه آبان می رسید ، آنجا زمان به وقت عاشقی تنظیم شده است و وصال.

پیش تر که می روید، به کوچه آذرمی رسید ، آن‌گاه خانه به خانه ، و قدم به قدم ، قدم زنان می روید تا به پلاک «سی»می‌رسید ، در آنجا عاشقان ، چون یاقوت های انار گرد هم آمدند و به یلدا نشستند و حافظ وار ، عاشقی می کنند.

آنگاه پاییز را روانه ی مسیر پر پیچ و خم آینده می کنند و پاییز به ناچار ، آنگاه که درختانش را سپیدپوش می یابد ، آهی بس عمیق می کشد و باروبندیل خویش را به دوش گرفته ، و با تمامی هارمونی رنگ هایش ، فستیوال عطرهایی و جشن شعرهایش ،به طرز بنشسته به انتظار ، راهی می شود.

وقتی که تو در وجودم تداعی گشتی، توانستم پاییز را درک کنم.

شاید زمان وصل ما نیز همچون زمان وصل پاییز تا زمان هرگز ها به تعویق افتاد. باشد ؛ من که صبر پیشگی آموختم،تو را نمی دانم!

پ ن : وصف پاییز در قالب متنی ادبی – عاشقانه ، نگاشته شده به قلم : معصومه اثباتی

من معصومه اثباتی هستم ، نویسنده و وبلاگ نویس. دارای مقام برگزیده کشوری در جشنواره فرهنگی هنری رشته وبلاگ نویسی هستم ، فعال و علاقمند در حوزه ادبیات
نوشته ایجاد شد 20

4 دیدگاه در “من،پاییز،تو…

  1. کاش هیچوقت جدایی در زندگی تعریف نشده بود…
    کاش بهار میتوانست جشن وصال خود با پاییز را برپا کند…
    کاش در عشق نشد معنی نداشت…

    1. ممنون از نظرتون. موافقم کاش یک روزی بود که پاییز و بهار باهم جشن وصال به پا میکردند. ابر بر سر درختان سبز رقصان برف شادی می ریخت. ابر بهاری با ابر پاییزی دست در دست هم می رقصیدند و شکوفه های ریزان سرخ و سفید و صورتی با نارنجی ها و سرخی های برگ ها جشن رنگ به پا می‌کردند.
      اما همه این ها بیش از یک کاش نیست و نخواهد بود…

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته های مرتبط

متنی که میخواهید برای جستجو وارد کرده و دکمه جستجو را فشار دهید. برای لغو دکمه ESC را فشار دهید.

بازگشت به بالا