نامه زینب…

نامه زینب[۱]

در حیاط مدرسه بودم، گشت می زدم تا بچه ها با دیدن ابهت اخم هایم، خرابکاری راه نیندازند.
گشت میزدم و از بالا به پایین و از راست به چپ می رفتم، گرچه مجبور بودم با بچه ها سنگین رفتار کنم تا به قول معروف،پررو نشوند اما صداهای قشنگ کودکانه که می گفتند :«
سلام خانوم،
-خانوم اجازه ؟سلام،
-خانم معلم سلام
خانم اجازه ؟خسته نباشید.»
مرا به لذتی فراتر از دنیا می برد، علی رغم اخم هایم، عاشقانه بچه ها را دوست دارم.
از این همه که رد شدم به کنج دیوار حیاط نگاهم افتاد، دانش آموز زرنگی از کلاس سوم «1»بود.
دیدم سخت به فکر فرو رفته و باغم عجیب و خستگی مفرطی که از چشمهایش می بارید، به تابلوی مدرسه که نوشته شده بود ( مدرسه ابتدایی حضرت زینب)، زل زده بود .
نزدیک شدم ، اما او آنقدر غرق در افکارش بود که حتی متوجه حضور من کنار خودش نشد ، به او گفتم:«دختر جان چه شده؟ چرا اینطور خیره به تابلو مدرسه نگاه می کنی ؟»
با دیدن من به سرعت از جا پرید و انگشت اشاره اش را برد بالا و ترسان و نفس نفس زنان گفت:« خانوم اجازه ؟ ببخشید ، تو فکر بودم نفهمیدم کی اومدین. زنگ کلاس خورده ؟ الان می رم کلاس .»
به او گفتم :«آروم باش ،اشکال نداره هنوز زنگ نخورده، به چی فکر می کردی که اینقدر در فکرت غرق شده بودی؟؟»
یه نفس عمیق کشید و همچنان انگشتش بالا بود گفت:« خانم اجازه ؟ در فکر این بودم که چرا همش داریم درس میخونیم، چرا زنگ ورزشمون در کل هفته همش دوزنگ است.؟ خانوم اجازه ؟ آدم خسته میشه نمی تونیم درسهای دیگه رو خوب یاد بگیریم. تازه، خانوم اجازه ما زنگ های نقاشی هم ریاضی تمرین میکنیم. آه.»

یک نفس این هارا گفت و من هم بایک خنده ی ریز گوشه ی لبم به او گفتم:« دخترجان تو تازه سوم ابتدایی هستی اینقدر گله داری از مدرسه؟؟ نه سال دیگه هم باید تو مدرسه باشی.خب عزیزم این ها چیز هایی است که دست ما نیست، آدم هایی که خیلی بزرگترند این قرار هارو گذاشتن، ضمنا اونا چیزهایی بلدن که شما وقتی خیلی بزرگ شدین می فهمید. حالا اینقدر ناراحت نباش و به این فکر کن کلی چیزهای خوب خوب ، یاد می گیری .»
او را به کلاسش هدایت کردم و زنگ کلاس را به صدا در آوردم و بعد اینکه همه سر کلاس رفتند به دفتر مدرسه برگشتم و سر میزم نشستم و به فکری حتی عمیق تر از فکر آن دختر بچه نه ساله ، فرو رفتم؛
بخشنامه ها روی میز پخش شده بودند و چهل و پنج دقیقه یعنی یه زنگ همانطور روی میز ماندند و من اصلا متوجه گذر زمان نشدم تا این که با صدای مدیر مدرسه که میگفت :«خانم اثباتی ؛زنگ رو نمی زنید؟»
، به خودم آمدم
باز به حیاط مدرسه رفتم و طبق عادت همیشگی،گشت زدم و با اخم ابهت دارم با بچه ها حال و احوال میکردم. این بار که زنگ تفریح تمام شد، برگشتم دفتر و خواستم بخشنامه ها را جمع و جور کنم که چشمم به یکی از آن ها افتاد ، بخشنامه پرسش مهر 20، که موضوع آن نشاط و شادابی در مدارس بود ، جالب اینجاست که من در فکر این بودم نامه ای من باب این موضوع،به خاطر حرف های آن دانش آموز که قریب یک ساعت من را در فکر فرو برد،
نوشته و دست خطی از او بگیرم و به پیوستِ نامه ارسال کنم که با دیدن این بخشنامه خوشحال شدم و از او خواستم نامه ای برای آقای رئیس جمهور بنویسد و بگوید که دوست دارد مدرسه چگونه باشد که دیگر احساس خستگی نکند؟
نامه او به این صورت بود :

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام آقای رعیص جمحور [۲] “رئیس جمهور”، من زینب علیزاده هستم و در مدرسه حضرت زینب کلاس سومم، خانوم نازم “ناظم” بهم گفت نامه برای شما بنویسم و بگم که دوست دارم من ودوستام دوست داریم مدرسه چه شکلی باشه که خوشمان بیاد و ازش زود زود خسته نشویم،به نذر“نظر”من کاش یه کلاس داشتیم که پر از عروسک بود و ما بچه ها اونجا خاله بازی می کردیم و زنگ های ورزش و نقاشی اونجا بازی میکردم تازه کاش میشد که تمرین های ریاضیمون رو اون جوری نمینوشتیم ، آقای رعیص جمحور مهطرم «“رئیس جمهور محترم”» من هرشب خواب میبینم دارم تمرین ریاضی هارا تو دفتر مخشم « “مشقم” » می نویسم و خانوممان من را می فرستد دفتر ، کاشکی میشد ریاضی هارو عین بازی کردن می نوشتیم و این جوری هم بازی می کردیم و هم ریاضی تمرین ها را حل میکردیم.
آخه میدانید ما ۱ بار معلممان به ما تکلیف گفت که زنگ ورزش در کلاس بازی کنیم و بازی های ریاضی.اون وقت من و زهرا خیلی خیلی خوبِ خوبِ خوب یاد گرفتیم به ازافه “اضافه”منها را.
اما در کل این سه سال که من به مدرسه آمدیم،فقت“فقط”یه بار خانوم دوممان اینجوری گفت پس میشد “میشود” ازتان“از شما” بخاهم “بخواهم” کاری کنید کلاس هایمان و درس هایمان آن جوری باشد.
پایان
ازطرف :زینب علیزاده
کلاس سوم 1

آن نامه را خواندم با وجود تمام غلط غلوط های بچگانه و خط قشنگ کودکانه اش به همان شکل به پیوست نامه خود به دبیرخانه جشنواره ارسال کردم ، چند ماهی گذشت و از دبیرخانه بامن تماس گرفتند .
پس از جواب دادن تلفن فهمیدم که این نامه کار خود را کرده است ، از طرف وزیر آموزش و پرورش ، زینب دعوت شده بود تا این بار خود او به پیوست من به وزارت خانه برود و درمورد ماجرای این نامه اش با آقای وزیر صحبت کند.
کمتر از یک ماه تا ملاقات زینب با وزیر مانده است. دوست داشتم این خاطره را به نگارش درآورم و به اشتراک بگذارم.

به قلم : “معصومه اثباتی”

1-تمام شخصیت ها و اتفاقات داستان ساخت ذهن نویسنده است و هرگونه شباهتی تصادفی است.

2- شکل صحیح غلط های املایی در داخل” “مشخص شده است.

من معصومه اثباتی هستم ، نویسنده و وبلاگ نویس. دارای مقام برگزیده کشوری در جشنواره فرهنگی هنری رشته وبلاگ نویسی هستم ، فعال و علاقمند در حوزه ادبیات
نوشته ایجاد شد 20

2 دیدگاه در “نامه زینب…

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته های مرتبط

متنی که میخواهید برای جستجو وارد کرده و دکمه جستجو را فشار دهید. برای لغو دکمه ESC را فشار دهید.

بازگشت به بالا