انتظار ها«دو»

مرضیه خانم، مادرمحمد، لبخند ملایمی به چشمان خسته محمد ارزانی داشته وگفت: پسرک مرد من، نگران نباش حال او خوب است، فقط کمی ترسیده و از ناراحتی فشارش افتاده. درآن لحظه محمد طوری خوشحال شد که خستگی نبرد را از یاد برد و درخلوت خود وخدایش،سپاسگزاری اورابه جای آورد که نذر اورا قبول کرده. با […]

انتظار ها«یک»

بسم الله الرحمن الرحیم انتظارها روزی بود و روزگاری ، شهری خرم در کشوری خرم تر وجود داشت که خرمشهر نامش بود. شهری به زلالی خلیج فارس واستقامت دماوند، خرمی آن از جنس خرمی جنگل حرا بود. در این شهر خرم انسان های خرمدلی هم سکنا داشتند. انسانهای پاکدلی همچون حاج مصطفی شاهد. حاج مصطفی […]

نامه زینب…

نامه زینب[۱]… در حیاط مدرسه بودم، گشت می زدم تا بچه ها با دیدن ابهت اخم هایم، خرابکاری راه نیندازند. گشت میزدم و از بالا به پایین و از راست به چپ می رفتم، گرچه مجبور بودم با بچه ها سنگین رفتار کنم تا به قول معروف،پررو نشوند اما صداهای قشنگ کودکانه که می گفتند […]

راز ترین راز دنیا…

سحرآمیز ترین راز دنیا… آن هنگام که خسته می شوم خسته از دنیا و دنیا دوست دارم خلوتگاهی دور از هرگونه دغدغه و هیاهو ، پناه برم تا تنها خودم باشم و خودم. می اندیشم و در ذهن خود جایی مهربانتر از خانه مادربزرگ نمی یابم. پناه می برم به آنجا لیکن با دیدن مادر […]

من به مشهد میروم…

نود و چهارمین سال خورشیدی بود، آن روز را خوب به خاطر دارم. روزی که با غم عجین شده بود اما قرار بود در آخرین لحظات آن، غم فراوانی که با آن ماه‌ها همراه شده بود، با شادی هرچه تمام ربیع الاول جایگزین شود و پایان آن روز یعنی پایان قریب دو ماه سوگ و […]

متنی که میخواهید برای جستجو وارد کرده و دکمه جستجو را فشار دهید. برای لغو دکمه ESC را فشار دهید.

بازگشت به بالا