سحرآمیز ترین راز دنیا…
آن هنگام که خسته می شوم خسته از دنیا و دنیا دوست دارم خلوتگاهی دور از هرگونه دغدغه و هیاهو ، پناه برم تا تنها خودم باشم و خودم.
می اندیشم و در ذهن خود جایی مهربانتر از خانه مادربزرگ نمی یابم.
پناه می برم به آنجا لیکن با دیدن مادر بزرگم آیا می توانم هم چنان خسته باشم ؟ خسته از دنیا !
با آن حکایت های شیرینی که او از قدیم تر ها با چاشنی ذوق و لذت خاطره برایم تعریف می کند آیا می توان باز خسته بود…؟
به درستی که مأوای دل آشفته من همانجاست ؛ همان جا کنار مادر بزرگم.
قدم به خانهاش میگذارم ، مرا به چای داغی دعوت می نماید و از من تقاضای درست کردن آن را نیز میکند . ناگزیر می پذیرم و از برای حاضر کردن آن به آشپزخانه کمنظیر مادربزرگ می روم ، اما این بار رفتنم با هر بار دیگر فرق می کند ، امروز جور دیگری آنجا را می بینم ، وارد آشپزخانه می شوم . گویی تمام رنگ ها ، ظرف ها ، زیباییها و قدمت و هر آنچه که در آنجا وجود داشت ، زبان به سخن گشوده بودند ؛ چه لذت بخش است، سکوتی که صدای قل قل آش دوغ مادربزرگ آن را درهم می شکند، آشی که در دیگ مسی مادربزرگم و البته به دست او پخته شود ، حقا که خوردن دارد پیش میروم و کتری جادویی مادربزرگ را پر از آب می کنم و روی شعله می گذارم و در همان لحظه ملاقه را برداشته و آش را همی میزنم ، صدای مادربزرگ به گوش میرسد که میگوید :« زیر آش را کم کن ته می گیرد .»
میدانید چرا به کتری مادربزرگ گفتم جادویی؟
مادربزرگم میگوید آن همانند مونسی برای او بوده است که در تک تک لحظات زندگیاش با آن خاطره ها دارد و آن کتری شاهد غم و شادی و لذت و نفرت و عشق و ایمان مادربزرگ من بوده است .
سرم را که می چرخانم نگاهم به قوری و قندان و فنجان های شاه عباسی مادربزرگ میافتد که آنها را بیشتر از آنچه فکر کنید دوست دارد ، چرا که جهیزیه اوست. چای دبشی در آن دم میکنم و در آن فنجان ها میریزم و در سینی مسی او که آن نیز از جهیزیه اش بوده میگذارم و مقداری توت خشک و کشمش و خرما در کاسهی گل سرخ او میریزم و بر روی میز می گذارم .
چای داغ در سرمای زمستان و با آن فنجان ها و لذت بخش تر از آن کنار مادربزرگ تماشای رقص برف ، حس بی نظیری در من به وجود می آورد.
تو گویی از درون آشپزخانه ندایی مرا به بازگشت وا میدارد ، به ناچار بازمیگردم ، بازمیگردم و باز می نگرم به آشپزخانه اسرارآمیز مادربزرگ می نگرم دنبال رازی هستم ، اما نمیدانم آن چیست؟
دنبال چیزی می گردم اما نمی دانم آن چیست؟
به دنبال آن ندا میگردم ، آن چه بود که مرا به اینجا فراخواند ؟ باز نمی دانم چیست!!؟؟ میگردم و باز میگردم ، اما جز همان وسایل و ادویه جات مادربزرگم که از دارچین و هل تا فلفل و زردچوبه و کاری در آنها دیده می شود ، چیزی پیدا نمیکنم. شاید زنجبیل باشد آن چاشنی شاید هم زیره و زرشک.
اما نه این چیزها نیست .
باز به کنار مادربزرگ میشوم اما از درون احساس کمبودی که در دنبال آن سرّ است مرا به جستجوی بیشتر فرا میخواند اما همچنان چیزی دستگیرم نمیشود ، می نگرم می نگرم و می نگرم آنقدر می نگرم که همانجا به خوابی عمیق فرو میروم و به خواب خود میبینم ، بانوی مرموزی سری را که به دنبال آن بودم بر من افشا می کند ، آری همان رازی که سراسیمه به دنبال آن میگشتم در آشپزخانه اسرارآمیز مادربزرگم وای خدای من باور کردنی نیست . چه حسی دارم ! راز مادربزرگ را یافتم ، چطور تا به امروز آن را نفهمیده بودم، به درستی که این چاشنی خوش طعم غذاهای او همان عشق است همان عشقی که از توصیف آن ناتوانم و دوست میدارم که تنها بیاندیشم و بس و هیچ کاری جز آن در دست ندارم و نخواهم داشت.
زیباترین کشف دنیارا من کاشف بودم، سحرآمیز ترین راز دنیارا کشف کردم.
مادربزرگ عزیزم دوستت دارم همانگونه که تو ما را دوست داری …..
به قلم ” معصومه اثباتی “